یکی بود یکی نبود, زیر آسمان بی سقف در تابستان گرم در دامنه زردکوه خانواده زندگی می کردند۔
خشکسالی امان مردمان آن دیار را بریده بود۔ روزی در حیاط خانه ای چشمه ای زمین را شکافت و فوران کرد۔
از گوشه و کنار خبر رسید در خانه بختیار چشمه زلال زمین را شکافت۔ بختیار شاد از این خوش شانسی بود که ناگهان چون مور و ملخ مهمان های ناخوانده از در و دیوار خانه بالا آمدند۔
خانه ای که روزی آسایشگاه و جای امن همسر, فرزندان و خویشان بود, کاروانسرای مهمان های ناخوانده شد۔
دیری نگذشت که ماموران با سوار و نظام از تهران در خانه را شکستند و وارد خانه بختیار شدند۔
بختیار مقاومت کرد و از همه امان خواست که;
این خانه من است۔ چشمه زیر پای من, در حیاط خانه من می جوشد۔ آب گوارایتان۔ حرمت صاحبخانه را حفظ کنید۔
از تهران حکم تخلیه خانه صادر شد۔
فریاد بختیار همه جا طنین انداخت که;
این چهاردیواری حریم خانه من است۔ حریم خانه مرا نشکنید!
اما گوش شنوا نبود۔ در یک سحرگاه به دستور رضا قزاق منش, بلدوزرها خانه را محاصره و خراب کردند۔ گفتند مالک خانه در تهران است۔
خانه روی سر بختیار خراب شد و همسر و فرزندان او آواره شهرها گشتند۔
خبر مرگ بختیار زیر آوار, در بختیاری پیچید۔ از دور و نزدیک صدای ساز چپ و شیون بگوش می رسید۔
در غروبی غمگین بختیار بر تابوت روی دوش مردان از زادگاهش دور میشد تا در بلندای زردکوه بخاک سپرده شود۔
او وصیت کرده بود که اگر مرا کشتند, جسدم را در بلندترین قله بگذارید تا باد, فریاد دادخواهی ام را به گوش بختیاری ها برساند۔
حریم خانه بختیار شکسته شد۔ آب چشمه جلو چشمان همگان بسمت خانه های تهران لوله کشی شد۔
از آنهنگام تا کنون, بادهای زردکوه پیام بختیار را در گوش ایل زمزمه می کند که بختیاری, به حریم خانه ات تجاوز شده است۔ لب های از تشنگی ترک برداشته فرزندانت را بنگر۔
چشمه ای که زیر پای تو می جوشد مال توست۔
زیر پای هر کسی گنجی پیدا شود, او مالک گنج است۔
برخیز
خودت را بشناس
از حریم خانه ات دفاع کن و نقطه پایان به تشنگی و گرسنگی لر و تاراجگری مهمان های ناخوانده بگذار۔
هیرگان بختیاری